نقش آفرینی نیروهای رزمنده خراسان جنوبی در عملیات بزرگ کربلای 4 و 5
اجتماعي
بزرگنمايي:
پیام خراسان - گروه استانهای دفاعپرس- دکتر علیاصغر قنبری پژوهشگر دفاع مقدس خراسانجنوبی
قبل از عملیات کربلای 4، تعداد 125 نفر از پاسداران و بسیجیان محدوده کنونی استان خراسان جنوبی وارد گردان نازعات لشکر 21 امام رضا (ع) از سپاه خراسان شدند. در این عملیات، فرمانده گردان نازعات سید ابراهیمآلنبی از سپاه شهرستان بجنورد و معاون فرمانده گردان، صفرعلی رضایی از سپاه شهرستان بیرجند بود.
قرار بود گردان خطشکن نازعات بعد از عبور نیروهای خط شکن غواص، وارد عمل شود. هنوز رمز عملیات گفته نشده بود کهآتش شدید دشمن بعثی عراق بر روی نیروهای ایرانی شروع به باریدن کرد؛ به طوری که ثانیهای، آتش دشمن قطع نمیشد؛ لذا امکان ورودگردان نازعات به عملیات کربلای 4 فراهم نگردید.
اما در عملیات کربلای 5، گردان نازعات با همان استعداد و ترکیب نیروی عملیات کربلای 4، وارد منطقه نبرد شد. نیروهای گردان در عصر روز چهارم عملیات، بعد از مراسم دعا و توسل به خداوند متعال و ائمه طاهرین (ع)، زیرآتش توپخانه دشمن بعثی به سمت اهداف تعیین شده حرکت کردند. آنها نماز صبح را در حال حرکت و زیرآتش شدید دشمن اقامه کردند. بعد از نماز صبح بود که دشمن بعثی، گردان نازعات را گلوله باران شیمیایی کرد که آسیب چندانی به نیروهای گردان وارد نشد. در این عملیات دو گروهان، یکی به فرماندهی سید محمد مبرقعی و دیگری به فرماندهی امینالله بهارشاهی از سپاه شهرستان بیرجند، از خودشان رشادت زیادی نشان دادند که ادامه عملکرد گردان نازعات در عملیات کربلای 5 از قول آقای مبرقعی در کتاب به عشق امام (ره) روایت میشود:
شبهای قبل، رزمندگان بسیجی و سپاهی تا کانال ماهی پیشرویکرده بودند؛ حالا نوبت گردان ما بود. حدود ساعت هشت صبح، گروهان برادر امین الله بهارشاهی برایگرفتن دژهای بلند یو شکل وارد عمل شد. شبهای قبل یگانهای دیگر موفق به فتح این دژهای بلند نشده بودند. این دژها به سفارشصدام و توسط طراحان نظامی رژیم صهیونیستی ساخته شده بود. آنقدر صدام به غیر قابل نفوذ بودن آنها اطمینان داشت که گفته بود: «اگر ایرانیان موفق به عبور از این دژها شوند، کلید بصره را بهآنها خواهم داد.» علی رغم مقاومت وآتش شدید دشمن بعثی، دژ اول توسطگروهان برادر بهارشاهی با دادن تلفاتی فتح شد. روحانی بسیجی به نام برادر «محقر» معاون دومگردان نازعات از بچههای بجنوردکه در جبهه، به یکی از مفسران نهجالبلاغه معروف شده بود، درآنجا به شهادت رسید.
بعد از گروهان بهارشاهی، حال نوبت ورودگروهان اینجانب سید محمد مبرقعی به صحنه نبرد نزدیک با دشمن بعثی عراق بود. تقریبا دشمن بر روی ما دیدکامل داشت، به نحویکه با خمپاره شصت ما را زیرآتشگرفته بود. سمت راست ما نخلستان، سمت چپ ما کانال پرورش ماهی، پشت سر ما پاسگاه دویچی که شب قبل فتح شده بود، وسط هم دژهای یو شکلکه به نخلستان منتهی میشد، قرار داشت. در این موقعیت خطرناک، نیروهایگروهان بنده داخلکانالیکم عرضکه به اطراف مسلط بود، مستقر بودندکه از تیر و ترکش در امان باشند. ساعت حدود ده صبح بود، ابتدا با سه فرمانده دسته برای بررسی بیشتر وگرفتن تصمیمی که بتوانیم، تلفات گروهان را به حداقل برسانیم، وارد محدوده درگیری نزدیک شدیم. تصمیم گرفتیم یک دسته از سمت راست وارد نخلستان، و دسته دیگر از سمت کانالهای منتهی به دژهای بلند یو شکل، دژها را دور بزند تا دشمن تحت فشار قرارگیرد و دسته دیگر هم ازآنها پشتیبانی نماید.
دسته اول در پنای نخلهای نخلستان، حدود صدمتر پیشروی کرد. طبق طرح قبلی، همزمان و همتراز با آنها، بنده با دستهای دیگر از سمت کانالها، شروع به پیشروی کردیم که توسط دشمن قیچی نشوند. بعد از چند لحظه، حدود صد متر از دژهای یو شکل که دشمن بعثی کاملا بر روی آن مستقر بود، عبورکردیم. دشمن بعثی وقتی ما را دید، باورش نمیشدکه اینقدر از پهلو به او نزدیک شده ایم. به همین دلیل خیلی زود روحیهاش را باخت و بعد از یک درگیری، درحالیکه پارچههای سفیدی را به نشانه تسلیم بالا آورده بودند، اسحلهها را به زمین گذاشتند و از سنگرها بیرونآمدند.
به دستهای که از داخل نخلستان در حال پیشروی بود، گفتم: «تا وقتیکه اعلام نکردهام، به پیشروی ادامه دهید.» هنوز تا فتح کامل دژهای یو شکل فاصله داشتیم. در این لحظه به چند نفر از همرزمانم گفتم مراقبم باشند تا مجددکمی جلوتر، اوضاع را بررسیکنم. بلافاصله با چند نارنجک، به قسمت مسطحیکه از سه جناح دید داشت و از سمت دژهای یو شکل دائم مورد اصابت گلوله قرار میگرفت، وارد شدم. سپس خیلی سریع با چند خیز، به داخل کانال دژ یو شکل پریدم، به طوریکه نفربرهای زرهی دشمن هم نتوانستند از خود عکس العملی نشان دهند. گویا من اولین ایرانی بودمکه پایم به داخل این کانال در آن قسمت باز شده بود.
در این لحظه چند نفر از نیروهای دشمنکه با دیدن من، حسابی ترسیده بودند، تسلیم شدند. اولین اسیری را که دیدم او را درآغوشکشیدم و بوسیدم. مجدد هشت عراقی دیگرکه از ترس در سنگرها پنهان شده بودند، تسلیم شدند.
داخل کانال پر از کشته و زخمیهای دشمن بعثی بود، گویا قبلا با آتش سنگین توپخانه ایران مورد اصابت قرارگرفته بودند. مجدد با نیت فهماندن اشتباه بزرگآنها به خاطر حمله به یک کشور همسایه و مسلمان، تعدادی ازآنها را درآغوش گرفتم و بوسیدم و با عربی دست و پا شکسته به آنها گفتم: «تفضلوتفضلو، ایرانی مسلم و....» در این لحظه باقیمانده نیروهای دسته به کنارم رسیدند و بعد از آن وارد کانال بعدی شدیم و مجروحین و اسراء را از کانال بعدی روی دژ جمع آوری کردیم. وقتی از بابت دژهای یو شکل آسوده خاطر شدم، به دستهای که در نخلستان مستقر بود، گفتم در اولین دژ یو شکل، جایی درست پشت سرمان مستقر شوند. به این ترتیب، موفق به فتح قسمتی مهم از استحکامات و خاکریزهای بلند و دژ مانند دشمن بعثی شدیم. سپس به دستهای داخل نخلستان و مستقر در دژ یو شکل گفتم: «ما را پشتیبانی کنید تا خاکریز باقیمانده جلو و ورودی نخلستان را پاکسازی کنیم.» کارمان خیلی خوب پیش رفت و فقط با یک مجروح موجی «مسئول تدارکات مان»، عملیات را تا ساعت یک ظهر ادامه دادیم و خاکریز جلوی نخلستان را هم از دشمن گرفتیم.
ظهر بودکه جانشین فرمانده گردانمان برادر صفرعلی رضایی با تاخیر و با کیسهای پر از ساندویچ به جمع ما پیوست. وقتی صورتم را بوسید، گفت: «سیدگُل کاشتی.» با این جمله برادر رضایی، تمام خستگی ام به یک باره از تنم خارج شد. بعد از آن به من گفت: «سید اگر نیرو لازم داری، برایت بفرستم.» به او گفتم: «در حال حاضر، نیروهایمان انرژی لازم را دارند.» بعد از رفتن برادر رضایی، یکی از تانکهای دشمن، درست از وسط دشت شروع به آمدن به سمت ما کرد. به نیروها گفتمان را نزنید تا از ما عبورکند. وقتی عبورکرد و ما را دید، چون فکر نمیکرد تا این اندازه از سمت چپ پیشرویکرده باشیم، از شدت ترس به دیوار دژ یو شکل مقابلش برخوردکرد. در همین لحظه، دیدیم یک عراقی با اسلحه کلاش به سمت ما میآید. این عراقی تا فهمید دژ یو شکل در دست ماست، به سمت مواضع خودش فرارکرد و نتوانستیم او را بزنیم و خیلی سریع خبر فتح دژ را به همسنگرانش رساند.
در حال برنامه ریزی برای فتح آخرین دژ یو شکل بودیم.که دیدیم مجدد حدود پانزده نفر از نیروهای دشمن از داخل کانال روبرو با شتاب به سمت ما میآیند. با خودمان گفتیم حتما از ترس نیروهای بعثی، قصد دارند بعد از پناهگرفتن درکانال، در فرصت مناسب تسلیم ما شوند. منتظر رسیدنشان بودیم، اما نیامدند، اما نسبت به این حرکت آنها حساس شدیم. در عین حال آماده بودیم که اگر قصد حمله داشته باشند، جوابشان را بدهیم. با مراقبت همرزمانم، با چند نفر در داخل کانال، شروع به پیشروی کردیم و به هر سنگری میرسیدیم نارنجک میانداختیم. هرچه جلو میرفتیم هیچ خبری از آنها نبود، اصلا آب شده بودند و رفته بودند داخل زمین؛ لذا کمی که جلو رفتیم، احتیاط کردیم و دوباره برگشتیم.
در مسیر برگشت و در داخل یکی از سنگرهای مربوط به کانال، چشمم به دریچههای افتادکه درِآن دریچه را از چوب جعبههای مهمات ساخته و از پُشت، آن را محکم بسته بودند. زور و بازوی گروهی ما نتوانست درِآن دریچه را باز کند. به ناچار با انفجار نارنجک آن را بازکردیم. بله، حدسم درست بود! یک تونل زیرزمینی که به احتمال قوی به دژ یو شکل بعدی دشمن بعثی منتهی میشد.
چون احتمال نفوذ سریع دشمن را از این تونل میدادم؛ آن را مسدود و آن را به رگبار بستیم. کمی بعد برادر صفرعلی رضایی با توپخانه هماهنگ کرد که بتوانیم با کمترین تلفات، پیشروی را ادامه دهیم. به توپخانه گفتیم: «فقط به سمت تانکها شلیک کند و تمام دقتشان را به کار گیرندکه آتش به سمت چپ برخورد نکند، زیرا ما در این سمت مستقر هستیم.» فقط با پشتیبانی آتش توپخانه میتوانستیم وارد کانالها و دژهای بعدی دشمن شویم. در حینآتش پشتیبانی توپخانه، مجدد واردکانال بعدی شدیم. به محض ورودم، یک عراقی با اسلحه جلوی چشمم ظاهر شد. توی دلمگفتم: «یک بار جستی مَلَخک، دو بار جستی ملخک، این بار توی دستی ملخک.» راهی جز صحبت با او ندیدم. به اوگفتم: «انت مسلم، انا مسلم، جمهوری اسلامی و....» با کمال تعجب دیدم به دنبال او، شش هفت نفر دیگر، بجای جنگیدن، تسلیم شدند و شروع کردن به صدا زدن بقیه کردند.
حدسم درست بود، همانهایی بودندکه در داخل کانال قبلی غیبشان زده بودکه اینجا پیدایشان کردیم. وقتی همه آنها را به سمت عقب هدایت میکردیم؛ صدای تکبیر گروهان برادر بهارشاهیکه با دوربین ما را زیر نظر داشتند، بلند شد. این صدای تکبیر، چیزی جز حس افتخار برای سرفرازی ایران و ایرانی در دلم زنده نمیکرد.
برادر صفرعلی رضایی دوباره با کولهباری از تدارکات، خودش را به ما رساند و اسراء را با خود به عقب برد. 200 متر بیشترتا پایانکانال و رسیدن به دژهای یوشکل دیگر نمانده بود. تصورم این بودکه با ادامه پیشروی، امنیت نسبتا خوبی برای نیروهاییگروهانم مستقر در دژهای یو شکل و داخل نخلستان برقرار خواهم کرد و در مراحل بعدی، مبارزه با تانکهای زرهی دشمن بعثی آسانترخواهد بود؛ لذا به کمک یکی از دستها با احتیاط به پیشروی ادامه دادیم. در حین حرکت، چشمم به عراقی که از ناحیه پا تیر خورده بود و داخل سیم خاردارها گیرکرده بود، افتاد. دلم برایش سوخت، به سمتش رفتم تا کمکش کنم. وقتی او را از سیم خاردارها بیرون کشیدم و در حال بوسیدن صورتش بودم، تانک دشمن بعثی، ما را از روبرو دید و هر دوی ما را به رگبار بست. اولین تیر به کتف و دومین تیر به شُشم اصابتکرد. با برخوردگلوله دوم، نفسهایم به شمارش افتاد. هر لحظه احساس میکردم، در دم بعدی، بازدمی نخواهد بود. صداها را میشنیدم و افرادی که در اطرافم در حال حرکت بود را میدیدم، اما قدرتی برای صحبت کردن نداشتم.
نیروهای امدادگر فورا پیراهنم را پاره کردند و در آن لحظه می گفتند: «تیر به قلبش خورده.» در همین لحظه متوجه شدمکه با برادر بهارشاهی تماس گرفتند. هنوز چهره نگران برادر بهارشاهی، وقتی کولم کرد و من را به آمبولانس پشت خاکریز رساند از خاطرم پاک نشده است. در این بین، کمکم عوارض شیمیایی شب گذشته، خودش را نشان داد. بعدها شنیدم که بعد از مجروحیت بنده، گروهان برادر ابراهیمی از بچههای تربتحیدریه برای ادامه عملیات وارد عمل شده است.
در عملیات بزرگ کربلای 5 که با سنگینترین پاتکهای دشمن توام بود و جنگ به حالت تنبه تن درآمده بود، بسیاری از فرماندهان سپاه به درجه رفیـع شهادت نائلآمدند. اما بسیاری از نیروها و تجهیزات دشمن بعثی عراق نابود و ضربه سنگینی به او وارد شد. این ضربه سنگین، باعث شد زمینه پایان جنگ تحمیلی و سقوط صدام بعثی تا حدود زیادی فراهم گردد.
انتهایپیام/
لینک کوتاه:
https://www.payamekhorasan.ir/Fa/News/801104/