پیام خراسان
سوغاتی ناجی زائران کربلا به دخترش نرسید
شنبه 24 شهريور 1403 - 21:04:14
پیام خراسان - فارس / «نیوشا از جلال خواسته بود برایش عروسک بیاورد. چند روز گشتیم تا عروسک را پیدا کردیم. جلال را که به ایران برگرداندند، عروسک را آوردم تا هر وقت خوب شد، برای نیوشا ببرد. ولی عروسک دستم ماند و جلال برنگشت.» احسان جعفری این خاطره را از ناجی زائران اربعین حسینی تعریف می‌کند.
گوشی تلفن را که برداشتم با اضطراب شماره را گرفتم. نمی‌دانستم در این شرایط سخت تلفنش را جواب می‌دهد یا نه؟ چند تا که زنگ خورد، جواب داد. سؤال کردم: «شما همسر آقای جلال اسدی فرد هستید؟» با شنیدن اسم جلال به گریه افتاد. میان گریه‌هایش بریده‌بریده از مرد خانه‌اش می‌گفت.

مویه می‌کرد: (خوب بود…مهربان بود…دلسوز بود…) هر آن گریه‌اش شدیدتر می‌شد. به تهران آمده بود تا پیکر همسرش را برای همیشه به خراسان ببرد. گریه امانش نمی‌داد. بریده‌بریده از جلال تعریف می‌کرد. میان گریه‌هایش می‌گفت: «عاشق امام حسین بود. پارسال که از کربلا آمد، از زیارتش برایم تعریف می‌کرد…از حرم… از…اما امسال نیست که....» گریه‌اش آن‌قدر شدت گرفت که ادامه صحبت برایش سخت بود. تلفنش قطع شد و دیگر روی تماس دوباره نبود.
آشپز بود ولی برای زائران همه کاری می‌کرد
جلال آشپز دانشگاه علوم پزشکی خراسان شمالی بود. از پارسال که برای خادمی زائران امام حسین به کربلا رفته بود، آرام و قرار نداشت. امسال هم با احسان جعفری، یکی دیگر از آشپزها قرار گذاشتند که اربعین با هم به کربلا بروند. احسان اولین‌بارش بود که راهی کربلا می‌شد و دل تو دلش نبود. وقتی به کربلا رسیدند، در موکب مستقر شدند. موکب آرمان الحسین در عمود 1400 و کنار هتل المنار بود. خادم‌ها زودتر رفته بودند تا موکب را آماده کنند. جلال باوجوداینکه برای آشپزی رفته بود، دوست داشت هر کاری می‌تواند برای زائران امام حسین(ع) انجام دهد. پتو و ملحفه‌ها را می‌شست. نظافت می‌کرد. هر کاری پیش می‌آمد با عشق انجام می‌داد.
از جانش گذشت، تا جان زائران امام حسین(ع) را نجات دهد
از اینجای قصه را احسان جعفری می‌گوید؛ روز حادثه رسید. شنبه 20 مرداد بود. ساعت 3 بعدازظهر. همه در حال استراحت بودند و احسان و جلال در حال شستن پتوهای موکب. ناگهان متوجه دود سفیدی در طبقه هشتم هتل مجاور موکب شدند هر دو به‌طرف هتل دویدند. ظهر بود و بیشتر مسافران خواب بودند و متوجه آتش‌سوزی نبودند. به این فکر کردند که حتی شده نیمی از مسافران را بیدار کنیم تا نجات پیدا کنند. به طبقه سوم هتل رفتند. سعی می‌کردند هرطورشده مسافران را از خواب بیدار کنند تا متوجه آتش‌سوزی شوند. فریاد می‌زدند و به درهای اتاق‌ها می‌کوبیدند. مردم هم سراسیمه از خواب بیدار می‌شدند و داخل راهروها می‌دویدند. احسان با جمعیت به‌طرف پایین می‌دوید و طبقه دوم و اول را هم خبر کرد. ولی جلال را نمی‌دید. تازه وقتی بیرون هتل رسید، متوجه شد جلال نیست. یک‌دفعه پنجره طبقه هفتم باز شد و یک نفر از پنجره آویزان شد. دستش از پنجره رها شد و روی کولر طبقه پایین‌تر افتاد. نفس در سینه همه حبس شده بود. تمام‌صورتش را دودگرفته بود و مشخص نبود. وقتی روی کولر افتاد کمی نفس گرفت و به‌سختی خودش را از پنجره به داخل اتاق کشید. همه نفس راحتی کشیدند. آتش‌نشانی به کمک فرد مصدوم رفت. وقتی نجاتش دادند و او را روی برانکارد به پایین آوردند، با دستش اشاره‌ای به احسان کرد. باورش نمی‌شد، جلال بود.
عروسکی که به صاحبش نرسید
احسان از آن روز که تعریف می‌کند نمی‌تواند خودش را کنترل کند. با گریه می‌گوید: «من و جلال در بین‌الحرمین عهد برادری بستیم. خواستیم برادری‌مان تا ابد بماند. جلال مرد بود. همه را عزادار کرد. همه دانشجوها عکسش را که می‌بینند، گریه می‌کنند. وقتی عکسش را استوری کردم، مسئول یکی از موکب‌ها پیام داد که جلال آن روز من را از آتش نجات داد. اولین‌بارش نبود. قبلاً هم در بجنورد نزدیک منزلشان، یک‌خانه با انفجار کپسول آتش گرفت، هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد نزدیک شود. جلال به دل آتش زد و مادر و بچه‌اش را نجات داد.» شنیده‌ایم جلال یک پسر دارد و یک دختر که جانش به جان دخترش بند بوده است. از احسان می‌خواهیم از بچه‌های رفیقش بگوید. احسان گریه‌اش بیشتر می‌شود: «نیما 17ساله است ولی نیوشا کوچک‌تر است و جانش به جان پدرش بند است. فقط 11 سال دارد. از جلال خواسته بود برایش عروسک بیاورد. چند روز با جلال گشتیم تا عروسک را پیدا کردیم. جلال را که به ایران برگرداند، عروسک را آوردم تا هر وقت خوب شد، برای نیوشا ببرد. ولی عروسک دستم ماند و جلال برنگشت.»

http://www.khorasan-online.ir/fa/News/728169/سوغاتی-ناجی-زائران-کربلا-به-دخترش-نرسید
بستن   چاپ