پیام خراسان
مردان فوتبال؛ گردن شکسته‌ی گلر آلمانی منچسترسیتی، هو کنندگانِ کرایوف و چشم‌های تیز گروبلار در جنگ رودزیا
پنجشنبه 12 مهر 1403 - 16:18:51
پیام خراسان - کتابی که بخش ابتدایی آن را می‌خوانید را سایمون کوپر نویسنده معروف "فوتبال علیه دشمن" در سال 2011 با نام "مردان فوتبال" منتشر کرده است. در این کتاب او خاطراتی از شماری از مردان بزرگ تاریخ فوتبال روایت می‌کند که خواندنی و زیباست. این قسمت به روایت او از وارد شدن به هتل تیم ملی آلمان پیش از دیدار فینال یورو 96 در لندن و دیدار با برت تراوتمن اسطوره آلمانیِ انگلیسی‌ها، هلموت کلوپفلش مردی که به خاطر فوتبال در آلمان شرقی نفی بلد شد و رئیس -بیزار از بایرنِ- باشگاه وردربرمن نقل می‌کند.
قسمت دوم در خصوص یوهان کرایوف و خاطراتی در مورد اوست. از هو شدن بابت گرفتن بازوبند کاپیتانی آژاکس، شادی مردم از اینکه پول‌هایش را باخت و سال‌ها بعد وقتی برای خرید کتاب زندگی‌اش به کتاب فروشی‌ها هجوم بردند. بعد، کوپر سراغ بروس گروبلار می‌رود. سال 1999 است و او در زیمباوه مربیگری می‌کند. بروس در مورد خاطراتش از جنگ رودزیا و حاشیه‌سازی‌های بسیار روزنامه سان صحبت می‌کند. 
طرفداری |
فصل سوم: بروس گروبلار
مارس 1999 ‘عجب مهِ غلیظی، ها؟’ بروس گروبلار از ماشین خود بیرون پرید تا به تمرین برسد. ‘نمی‌شود درست زمین را دید’. پشت سر او، کوه تیبل (در آفریقای جنوبی) در مه فرو رفته است و به سختی می‌توان ساحل جزیره روبن را دید. دروازه‌بان سابق لیورپول حالا در کیپ تاون زندگی می‌کند و مربی سون استارز است.
جلسه تمرینی گروبلار از این قرار است: او توپ را روی انگشتش می‌چرخاند، صورتی جدی دارد، در حالی که بازیکنان تیمش در حال انجام تمرینات کششی هستند یا می‌دَوند. گروبلار توپی را روی یک نگه‌دارنده پلاستیکی می‌گذارد و بعد آن را به دوردست شوت می‌کند. بازیکنان به یکدیگر پاس می‌دهند. گروبلار در حالی که دو توپ در دست‌هایش دارد، سوت شروع را برای بازی دو تیم پنج نفره در تمرین می‌زند. بازی دو تیم را نگاه می‌کنم و بعد که توپی از خط دروازه عبور کرد، فریاد می‌زند گل! وقتی شوتی ارتفاع می‌گیرد و بیرون می‌رود، می‌گوید بووم! در پایان او پنج نفر را انتخاب می‌کند که به عنوان تنبیه، درازنشست بروند یا بِدَوند. یکی از آن‌ها به اعتراض می‌گوید تمام بازیکنان باید بدوند اما گروبلار توجهی نمی‌کند. بیست و پنج سال پیش، او سرجوخه‌ای در ارتش رودزیا1 بود.
یکی از بازیکنان سِون استارز می‌گوید او راهی دراز تا مربی شدن دارد. پس از بازی، گروبلار من و دو نفر از بازیکنان تیم را سوار ماشین خود می‌کند و آن‌ها را در کنار یک سوپرمارکت پیاده می‌کند. آن‌ها ماشین ندارند. بعد من را برای یک شبگردی به کیپ تاون می‌رساند. شهری که به نظرِ او یکی از شش شهر برتر جهان است. در کنار ونکوور، پرت2، لندن و پاریس. ‘ششمی را هنوز از نزدیک ندیده‌ام’. بعد دستی به سبیل نازک زورویی خود می‌کشد و دندان‌هایش با یک لبخند مشخص می‌شود، این به نظر علامت مخصوص اوست. در چهل و یک سالگی، با شکم برآمده از آبجو، او هنوز بروس گروبلار است؛ کسی که در شهر بارها توسط هواداران لیورپول متوقف می‌شود.
رانندگی در کیپ تاون، یک تجربه جالب است. در حالی که با حداکثر سرعت می‌راند، می‌تواند ماشین را پنج اینچ جابجا کند و بلافاصله سر جای خود برگرداند تا از برخورد آینه بغل با ماشین کنلری جلوگیری کند. می‌تواند تابلوهای جاده را از صد یاردی بخواند. همانطور که در خیابان تاریک پیش می‌رویم، خود را با شمردن فاحشه‌ها سرگرم می‌کند: سی و سه. بعد می‌گوید ‘اگر چشم‌هایم قوی نبود، نیمی از مردی که حالا هستم نبودم.’ کودک با استعدادی در بیسبال و کریکت بود. او مقابل دیوید هاتون بازی می‌کرد که به تیم ملی کریکت موقت زیمباوه رسید. در دیاس تراون، یک بار پرتغالی نشستیم و ماهی و مقدار زیادی شراب خوردیم. شکست لیدز برابر تاتنهام را تماشا کردیم، همینطور دیدیم که جورج گراهام به اشتباه بابت ضربه دیوید ژینولا به تیرک خوشحالی کرد. گروبلار نعره مستانه‌ای سر داد و به فریاد گفت ‘احمق را ببین!’ گروبلار عاشق این است که در انگلستان مربیگری کند و با همسر5 و دخترانش در لیمینگتون همپشایر زندگی کند.
مشکل این است که او به تلاش برای تغییر نتیجه در دیدارهایی متهم شده بود و با وجود اینکه از این اتهام مبرا شد و از روزنامه سان شکایت کرد، برای باشگاه‌های انگلیسی سخت است که سراغ او بیایند. ‘نامتان را لکه‌دار می‌کنند’. با تلخی، مانند هر مرد سفیدپوست دیگر در آفریقای جنوبی صحبت می‌کند.
بعد شروع به تعریف ماجرا می‌کند. روزی در نوامبر 1994 بود که وارد فرودگاه هیث‌راو در لندن شد تا سوار هواپیمای زیمباوه شود. آنجا با دو خبرنگار روزنامه سان روبرو می‌شود که به او می‌گویند ویدئویی دارند که او در آن با شریک تجاری سابقش کریس وینسنت3 در مورد تغییر نتیجه یک بازی صحبت می‌کند. داستان از این رو بغرنج‌تر به نظر می‌رسید که قرار بود نیوز آو د ورلد4 ماجرایی در مورد او و یک اتهام جنسی منتشر کند. او از همسر و دخترانش خواست تا او را در زیمباوه ملاقات کنند، به این امید که سدی میان آن‌ها و اخبار جدید باشد اما یک وکیل به همسرش در هواپیما در خصوص اتهامات مطرح‌شده گفت. در فرودگاه هراره در زیمباوه، همسرِ از همه چیز مطلع شده از کنار بروس گذشت و به او توجه نکرد. فردای آن روز، او باید برابر زئیر در مقدماتی جام جهانی بازی می‌کرد. گفت ‘سخت بود که خودم را تهییج کنم’. هنوز دادگاه در جریان بود.
اخیرا خواب دیده بود که در یک سلول نشسته و منتظر رای هیئت منصفه است. در رویایش در این دادگاه مجرم شناخته می‌شد. در زندگی واقعی، گروبلار که پیش‌تر پول‌ زیادی را بابت ساخت یک باغ وحش با وینسنت از دست داده بود، در جریان دادگاه پول‌های بیشتری باخت. اما چندان نگران این موضوع نیست چون هیچوقت انتظار نداشت چهل و یک سال زندگی کند. ;در جنگ رودزیا باید سعی می‌کردید امروز را زنده بمانید، هرچه بعد از آن به دست می‌آورید یک جایزه است.’ مقابل چریک‌های سیاه می‌جنگید که بعدها صاحب زیمباوه شدند. برای او باعث تعجب نیست اما آیا او حالا محبوب‌ترین مرد سفیدپوست زیمباوه است؟
گفت ‘گوش کن، حتی فرزندِ کارگر خانه من در سمت دیگر بود. در جریان جنگ او را در خانه‌ام دیدم و گفتم اگر او را بین شاخ و برگ‌های جنگل ببینم، او را می‌کُشم. گفت بله، من هم تو را می‌کشم. گفتم پس باید ببینیم چه کسی اول نفر دیگر را می‌بیند.’ او را ندیدم اما در جریان جنگ کشته شد. برادر کوچک‌ترش گوردون این را به من گفت.
در جریان جنگ، به خاطر چشم‌های قدرتمندی که داشت به عنوان ردیاب کار می‌کرد تا با توجه به جای پاها و غذاهای به جا مانده، محل حضور چریک‌های سیاه را پیدا کرد. این کار معمولا توسط سگ‌های مخصوص انجام می‌شد. در حالی که گروبلار تقریبا نمی‌تواند هیچ زبانی را روان صحبت کند، در طی جنگ به برخی زبان‌های زیمباوه‌ای صحبت می‌کرد، برای مثلا شونا، اندبله و نیانجا.
وقتی باشگاه‌های انگلیسی او را نخواستند، تصمیم گرفت مربیگری را در زیمباوه آغاز کند. سال گذشته او مربی موقت تیم ملی کشورش شد و در بیست دقیقه آخر بازی برای تونس در نوامبر، خود را به زمین فرستاد. ماه‌ها برای یک شغل به عنوان کمک مربی مذاکره کرد اما پول‌های زیمباوه‌ای به نظر تمام شده می‌رسیدند و آن‌ها نمی‌توانستند دستمزد بروس را پرداخت کنند. یکی از مسئولان فدراسیون فوتبال زیمباوه از من پرسید ‘در دوربان آفریقای جنوبی به دنیا آمدی، اینجا بزرگ شدی، به کانادا رفتی و چهارده سال را در لیورپول بودی. آیا یک بومی زیمباوه‌ هستی؟’ در واقع گروبلار در جاهای متفاوتی بومی به حساب می‌آید. دوباره من را سوار ماشینش کرد و به سمت بزرگراه راند. از هر دو سمت سبقت می‌گرفت. بعد به قلعه‌ی کیپ اشاره کرد و گفت ‘پدر بزرگ من اینجا متولد شد’. پدرش تفنگدار ارتش بریتانیا بود و این قلعه، سنگر آن‌ها در جنگ بوئر6 بود. ‘تولد در این قلعه باعث شد که بتوانم مجوز کار برای بازی در لیورپول بگیرم.’
در ژوئن، سون استارز منحل خواهد شد و با رقبای محلی یعنی اسپرز و آژاکس کیپ تاون یکی می‌شود. باشگاهی تغذیه کننده که آژاکس آمستردام 51 درصد سهام آن را خواهد داشت. اگر شیوه‌های گروبلار باعث شود که سون استارز با دفاع خطی چهار نفره، بازی‌هایی را برنده شود و را از سقوط نجات پیدا کند، او پس از آن به مانند آژاکس، تیم را با سه مدافع به زمین خواهد فرستاد. بعد می‌تواند سرمربی تیم آژاکس کیپ تاون می‌شود و اینگونه به اروپا بازمی‌گردد. هدف نهایی؟ گروبلار مرد فروتنی نیست. ‘هدف من این است که سکان هدایت لیورپول را در دست بگیرم. ‘ به من گفت متدهای تمرینی‌ای که عصر آن روز دیدم، الهام‌گرفته شده از باب پیزلی بوده است که آن‌ها را از بیل شنکلی یاد گرفته است. تنها این‌ اسم‌ها برای گروبلار باعث نمی‌شود که جایی خاص برای لیورپول در قلبش داشته باشد. او در هیسل و هیلزبرو بازی کرد و در مورد آن‌ها کابوس می‌بیند، همینطور در مورد جنگ. ‘حتی هنوز وقتی دراز می‌کشم، به دوره فوتبالم به هیسل و هیلزبرو و به جنگ فکر می‌کنم.’ آن شب در آپارتمان گروبلار که آن را از دوستی قرض کرده بود ادامه یافت. کنار استخر نشستیم، به گزارش کریکت گوش دادیم و نوشیدیم. قرار بود صحبت‌های فلسفی کنیم. ‘گفت بیست سال پیش دوست دختری داشتم، یک زن رودزایی که پیش از اینکه شانس خواستگاری داشته باشم حامله شد. بعد متوجه شدم که پدرش، یکی از دوستان نزدیک من است. ‘غرق در تفکر پرسید ‘چه می‌شد اگر با او ازدواج می‌کردم؟ احتمالا هیچوقت راهم به لیورپول منتهی نمی‌شد. در بولاوایو7 زندگی می‌کردیم، کسب و کاری داشتم و احتمالا پنج فرزند’. آیا آنطور اوضاع بهتر بود؟ گفت ‘بله، چون آنوقت هیچوقت با آن لعنتی دیوانه وینسنت آشنا نمی‌شدم بیچاره‌ام کند’. این را جدی نمی‌گوید.
متاسفانه دوره مربیگری گروبلار در سال‌های اخیر ادامه پیدا نکرده و به نظر حالا برای جایی کار نمی‌کند8.
پاورقی:
ایالات خودمختاری در آفریقای جنوبی آن زمان. زیمباوه کنونی. پرت در استرالیا وینسنت بعدها گفت از سان پول گرفته است روزنامه دیگری متعلق به روبرت مورداک صاحب سان بود. برخلاف که سان که همیشه خود را از اتهامات مربوط به دروغگویی مبرا می‌کند؛ نیوز آو د ورلد موفق به این کار نشد و سال 2011 متوقف شد. دبی از 1983 تا 2008 همسر او بود و بعد جدا شدند. جنگ بوئر اول بین 1880 تا 1881 بین بریتانیا و آفرقای جنوبی. جنگ بوئر دوم بین 1899 تا 1902 بین بریتانیا و ساکنان هلندی و حکومت آوانژ و نتیجه الحاق منطقه به ناحیه تحت سلطه بریتانیا به پایان رسید. دومین شهر بزرگ زیمباوه البته او بین 2015 تا 2016 مربی دروازه‌بان های اوتاوا فیوری و همکار پل دالگلیش بود فصل اول: برت تراوتمن و هلموت کلوپفلش / سپتامبر 1997

پیام خراسان

چند روز پس از شکست انگلیس مقابل آلمان در یورو 96 بود. تیم آلمان، جایی در سیصد یاردی خانه من، در هتل لندمارک لندن بودند. ولگردهایی را می‌دیدم که پیراهن‌ها و شال‌های دور انداخته شده انگلستان را صاحب شده بودند. برای دیدن هلموت کلوپفلش به هتل لندمارک رفتم. از یک سالی که در برلین گذرانده بودم، کلوپفلش را می‌شناختم. تکنسین برقی که متولد 1948 در برلین شرقی بود و به سرعت به طرفدار هرتا برلین تبدیل شد. در 13 آگوست 1961 دیوار برلین کشیده شد و این باعث شد او از باشگاه محبوب خود دور بماند. برای مدتی، او شنبه عصرها گوش‌هایش را به دیوار می‌چسباند تا صدای چند هزار نفری که در غرب، در استادیوم بودند را بشنود.
سربازان خیلی زود متوجه او شدند و راهش را سد کردند. برای بیست و هشت سال آتی، کلوپفلش تیم‌های غرب را در شرق اروپا دنبال می‌کرد. اشتازی، وزارت امنیت آلمان شرقی به دنبال او بود. کلوپفلش بارها بازداشت شد، برای نمونه او در 1986 بابت اینکه در تلگرافی برای تیم ملی آلمان غربی در جام جهانی مکزیک آرزوی موفقیت کرده بود. در سال 1989، چند ماه قبل از فرو ریختن دیوار، او را نَفی بلد کردند. از آن زمان تاکنون او با تیم ملی آلمان همه جا رفته است. او به مسکات1 غیررسمی آلمان تبدیل شده، این اجازه را دریافت کرده که در هتل تیم ملی آلمان، با بازیکنان کشورش باشد و با آن‌ها صحبت کند.
عصر آن روز پشت یک میز در لابی هتل با رئیس باشگاه وردربرمن و یک پیرمرد دیگر نشسته بود که گرمکن پوشیده بود. فریتس شرر رئیس سابق بایرن مونیخ هم در ابتدا با آن‌ها بود اما به محض حضور من، عذرخواهی کرد و دور شد. پیرمردی بلند قامت برنزه‌ای که موهای خاکستری ظریفی داشت و پیراهنی راه راه، در ابتدا او را نشناختم اما چیزی در او بود که به نظر یک اسطوره می‌رسید. ابتدا حدس زدم فریتس والتر کاپیتان تیم سال 1954 آلمان باشد که در برن قهرمان جام جهانی شد اما چند دقیقه بعد فهمیدم که او برند تراوتمن است. انگلیسی‌ها او را برت صدا می‌زدند. دروازه‌بان بزرگ قدیمی منچسترسیتی که در فینال جام حذفی گردنش شکست و به بازی ادامه داد. او بی شک یک اسطوره است.
صحبت‌های او هم مانند اسطوره‌ها بود. آرام و شمرده، طوری صحبت می‌کرد که می‌دانست هرچه بگوید مردم گوش می‌دهد. چیزی شبیه شیوه‌ای که زنان بسیار زیبا دارند. صحبت ما به سمت نلسون ماندلا رفت. تراوتمن سرفه کرد، همگی سکوت کردیم. گفت کتاب ماندلا را سفارش داده‌ام، در خانه‌ام در اسپانیا، دو هزار کتاب دارم و بیشتر آن‌ها را خوانده‌ام. وقتی به خانه بازگردم... نگاهی به حلقه‌ای که دورش بود انداخت و ادامه داد آن کتاب را می‌خوانم. بعد به شکلی کاملا رسمی مشتی آجیل از کاسه‌ای که روی میز بود برداشت. چند ساعتی همین حالت جریان داشت و او همچنان برای من جذابیت داشت. در درجه اول او یک اسطوره بود پس هر حرفی که می‌زد به نظر کسل کننده نبود. اما همینطور اتمسفری که میز را در بر گرفته بود، ملایم و آرامش‌بخش بود. فکر می‌کنم این چیزی شبیه بودن در اردوی تیمی موفق است.
مدیرعامل وردربرمن و تراوتمن، گاهی کمی آبجو می‌خوردند. هرکه، هرچه به اطراف نگاه می‌کرد نمی‌توانست شخص جالب‌تری را به چشم ببیند، این را حتی یورگن کلینزمن تائید می‌کند. هرکه هرچه می‌خواست بگوید را می‌توانست به بعد موکول کند. کلوپفلش هم چیزهای کمی می‌گفت. چیزهای کلی، به عنوان یک تکنسین برق، احتمالا خیلی خوش شانس بود که آنجا حضور داشت. وقتی تراوتمن دیگر چیزی برای گفتن نداشت، رئیس وردربرمن توضیح داد که چرا اردوی آلمان تا این اندازه ساکت است. "بازیکنان بایرن قوانینی دارند و به آن عمل می‌کنند". او من را مطمئن کرد که در گذشته وضعیت اینطور نبود. تفاوت را ناشی از دوستش، فریتس شرر (بین 85 تا 94 رئیس بایرن بود) می‌دانست و اینکه باشگاه را ترک کرده است. "اولی هونس، همه غرور بایرن در آن مرد جمع شده است". براوتمن گفت "پل برایتنر". رعشه‌ای به جان رئیس وردربرمن افتاد، طوری که انگار غذایش سمی باشد. او ادامه داد، "بازیکنان برمن شخصیت‌هایی جدی هستند. گاهی در شهر در مورد دین با هم صحبت می‌کنند و گروهی از آن‌ها در گروه‌های مذهبی عضو هستند. البته چیزی شبیه شاهدان یَهوه2 نیستند. نه، به سراغ مراسمات جدی‌تر می‌روند. بازیکنان بایرن اینطور نیستند."
او فکر می‌کرد که بایرن و وردربرمن نماینده دو سوی متفاوت کاراکتر آلمانی هستند. حدس من این بود که در مورد شمال و جنوب صحبت می‌کند. ادامه داد متاسفانه باید حرف شما را تصیح کنم. وردربرمن نماینده مردم آلمان است. ستاره‌ای در کار نیست. همه سخت کار می‌کنند تا چیزی کنار هم بسازند. چیزی شبیه آلمانِ 1950. گفتم بایرن چطور؟ گفت بایرن آلمانِ امروز است. ثروتمند، ضایع شده، ستیزه‌جو و دوست نداشتنی برای تمام مردم. اما با این حال معمولا برنده می‌شوند. به این سوال رسیدیم: چرا آلمانی‌ها همیشه برنده می‌شوند؟ بی شک آن مردان باید می‌دانستند.
تراوتمن آجیل بیشتری برداشت. کلوپفلش و رئیس برمن، مودب اما ناامید شده به نظر می‌آمدند. متوجه منظورم نمی‌شدند. چون آلمان همیشه برنده نمی‌شود. برای مثال آن‌ها جام جهانی قبلی را برنده نشدند. نه، در آن لحظه اوضاع برای آلمان چندان خوب نبود. نسلی که داشتند، به انتهای راه رسیده بود و مانند قبل نتیجه نمی‌گرفت. تسلیم شدم. آیا روزهای خوبی در انگلستان داشتند؟ به نظر اینطور می‌رسید. آن‌ها انگلیسی‌دوست به نظر می‌آمدند و انگلستان چیزی را دارد که در آلمان ندارند، یعنی آرامش. رئیس برمن گفت می‌دانی، در برلین شرقی بزرگ شدم. بعد به غرب فرار کردم. پس آلمانِ تقسیم شده، به زندگی من شکل داد. همین موضوع برای کلوپفلش نیز صدق می‌کرد. همینطور آقای تراوتمن که در نتیجه زندانی شدن در جنگ، به یک اسطوره تبدیل شدند. اما در انگلستان صد سال است که چیزی تغییر نکرده است. هنوز همان جهان قدیمی است. این را دوست دارم. جنگ، باعث شد که دنیای قدیم نابود شود. یک چیز از زندگی در برلین یاد گرفتم: اگر دیروقت باشد، بطری روی میز باشد و یک خارجی برابرت باشد، صحبت به جنگ می‌کِشَد.
تراوتمن گفت من مرد ساده‌ای هستم. مکث کرد. بعد گفت "همیشه همین خواهم بود اما کتاب‌هایم را می‌خوانم. فرانسوی،آمریکایی، انگلیسی و دیگران. همه آن‌ها می‌دانستند که هیتلر چه در سر دارد. بعد این مرد ساده از خود می‌پرسد اگر می‌دانستند چرا کاری نکردند؟ اگر فرانسوی‌ها در سال 1936 او را منطقه راین لند3 بیرون می‌کردند..." ساعت یازده شده بود، او باید به تخت می‌رفت. رئیس برمن هم به دنبالش رفت اما پیش از آن نوشیدنی ما را حساب کرد. حتی با وجود اینکه مبلغ به حساب فدراسیون آلمان بود، حرکت خوبی بود.
کلوپفلش و من فنجانی دیگر قهوه خوردیم. شروع کرد به غرغر کردن. "آلمانی‌های قدیمی همینطور هستند. همیشه می‌گویند اگر اینطور می‌شد اگر آنطور می‌شد، هیتلر هیچوقت جنگ را آغاز نمی‌کرد. اینطور راحت‌تر شب‌ها به تخت می‌روند." کمی تلخ صحبت می‌کرد. زندگی این سه نفر تحت تاثیر هیتلر قرار گرفته بود اما زندگی کلوپفلش کاملا نابود شده بود. او اجازه رفتن به دانشگاه را در شرق پیدا نکرده بود و وقتی از آلمان اخراج شد، همه چیز را از دست داد. خوشحال بود که می‌توانست به تورنمت‌ها با تیم آلمان برود اما این دلیل نمی‌شد روزهای پشت دیوار را فراموش کند. گلایه‌های او خسته‌ام می‌کرد. او اسطوره نبود، اسطوره به تخت رفته بود و من هم او را ترک کردم. به او گفتم یکشنبه موفق باشید. آلمانی‌ها به این نیاز داشتند. صحبت‌های آخر شبی با آلمانی‌ها قرار نبود این بار هم به جنگ منتهی شود. آن‌ها برنده شدند و به قهرمانی یورو 96 رسیدند. تمام ومبلی وقتی الیور بیرهوف گل طلایی (برابر چکسلواکی) را زد، آن‌ها را هو می‌کردند. این آخرین باری بود که آن‌ها (تا 2011) چیزی برنده شدند.
سال 2009 کلوپفلش را در برلین دیدم. در بیمارستان بود. هنوز دوست داشت از فوتبال صحبت کند اما ناراحت بود که برخی کمونیست‌ها پس از خراب شدن دیوار با آسودگی زندگی کرده‌اند. او اسطوره جنگ سرد بود و پس از فروپاشی دیوار فکر می‌کرد سرانجام عدالت برقرار خواهد شد. اشتباه می‌کرد. بنا بر مفاد قرارداد اتحاد مجدد آلمان، عمده کمونیست‌های آلمان شرقی و جاسوسان، می‌توانستند بدون مجازات به زندگی خود ادامه دهند. ماموری که جاسوسیِ کلوپفلش را می‌کرد، خانه تابستانی او در بیرون برلین که به آن کالیفرنیای کوچک می‌گفت را صاحب شده بود. کلوپفلش بیست سال سعی کرد تا آن را پس بگیرد. کسی از او پرسیده بود آیا موش و گربه بازی خود با مقامات آلمان شرقی را مانند یک بازی فوتبال می‌بیند؟ کلوپفلش آهی کشید و گفت "فوتبال تنها نود دقیقه است، این یکی برای یک عمر طول کشیده است".
همینطور که دارم این خطوط را می‌نویسم در ابتدای سال 2011، برت تراوتهمن در هشتاد سالگی، همچنان قدرتمند به زندگی ادامه می‌دهد.
پاورقی:
حامی ثابت. لیدر هواداران. مکتبی به نسبت جدید در مسیحیت. آلمان امضای معاهده‌ی فرانسه با شوروی را بهانه قرار داده خواستار خروج قوای فرانسه از منطقه «راین لند» شد. درسال 1936 هیتلر با اشغال این منطقه حاکمیت ملی آلمان را کامل ساخت و پیمان لوکارنو را که ضامن استمرار صلح در اروپا بود نقض کرد.

پیام خراسان

ژانویه 1999 وقتی یوهان کرایوف بازیکنی جوان و نسبتا ساده لوح بود، یک ژورنالیست هلندی دائما از او می‌پرسید آخرین کتابی که خوانده‌ای چه است؟ او هر بار می‌گفت رمان حالا فراموش شده آمریکایی ‘زدن به هر دری’1. هر بار ژورنالیست می‌گفت دفعه قبل هم همین کتاب را گفته بودی. کرایوف هر بار می‌گفت دوباره همان کتاب را خواندم، کتاب خوبی است. کنایه جالبی از فوتبالیستی بود که هفته پیش به عنوان بهترین فوتبالیست قرن بر اساس نظر سازمان تاریخ و آمار منصوب شد.
‘اگر شوت نزنید، نمی‌توانید گل بزنید’. این نقل قولی در کتاب کرایوف است که اخیرا منتشر شده و فروش بسیاری داشته است. کتاب او تنها دو بار در نوامبر بازنشر شد و دوباره تمام نسخه‌هایش فروش رفت و حالا نسخه‌ای از چاپی دیگر در کتابفروشی‌های هلند وجود دارد. نقل قول‌ها توسط هنک دیودیس، که برای چند دهه صحبت‌های او را جمع می‌کرده، گردآوری شده است. کرایوف زیاد حرف می‌زده است. حتی در زمین، حتی وقتی توپ زیر پایش بوده و سه نفر برابرش بوده‌اند. همیشه در تلاش بود چیزهایی را به هم‌تیمی‌هایشی بفهماند، آن‌ها را نصیحت می‌کرده است. تمام زندگی او یک مکالمه طولانی بوده است. در مورد همه چیز حرف می‌زد. بخش‌های این کتاب شامل این تیترها می‌شود: گیلدرها، پزوتاها و دلارها 2– توتون و نیکوتین – تیم هلند، یک ارتباط سخت – جوانی: پدرم مانوس، برادرم هنی، همسرم دنی، بچه‌ها سلامتی. چیزهایی می‌گفت که کسی دیگر نمی‌گفت. مثلا نیکو شیپمیکر در مقدمه بیوگرافی یوهان کرایوف (1947-1984) می‌نویسند ‘حتی وقتی او پرت و پلا می‌گفت، پرت و پلاهای جالبی می‌گفت. ‘
کرایوف بهتر از هرکسی فوتبال را می‌شناخت، همینطور می‌دانست که هرچیزی را بهتر از هرکسی می‌شناسد. مثلا به راننده تاکسی اهل شیکاگو، می‌گفت نزدیک‌ترین راه به مرکز شهر چگونه است، به آلن ووسنَم3 می‌گفت بهتر است چطور دستش را برای زدن ضربه به توپ بچرخاند و پیش از عمل بایپَس قلبش، بحثی طولانی با جَراحش در مورد شیوه عمل داشت. وقتی کودکانش متولد شدند، شیوه پوشک کردن بچه توسط پرستاران را تحت نظر می‌گرفت و گاهی بچه را از آن‌ها می‌گرفت و خود پوشک می‌کرد.
نه تنها چیزهای جدیدی می‌گفت که حرف‌ها را همیشه به شیوه خود می‌گفت. به عنوان نابغه‌ای که در دوازده سالگی مدرسه را ترک کرد، دایره واژگان خاص خود را داشت. در هلند، در آموزش زبان سرفصلی به اسم ‘هلندی به شیوه کرایوف’ دارند. شخصیتش طوری بود که استفاده‌اش از "شما" به معنی "من" بود. مثلا می‌گفت ‘بدترین چیز این است که همیشه همه‌ چیز را بهتر می‌بینید’. شیوه کهنه او در استفاده از لهجه کارگری آمستردامی (مثلا به جای kan به معنی can از ken) استفاده می‌کرد، همینطور علاقه عجیبش به استفاده از کلمات متفاوت (در راست مانند پنیرِ بز بودند). خودش همه این تفاوت‌ها را می‌دانست. در مورد صحبت کردن، مثنوی می‌سُراید. ‘اگر می‌توانستم همه‌ کارها را مانند حرف زدن انجام دهم...’
اسپانیاییِ او ناقص‌تر از هلندی بود اما به شیوه‌ای دیگر. بسیار زیاد از واژه claro به معنی البته استفاده می‌کرد. آن را به لهجه آمستردامی با بالا دادن شانه‌اش ادا می‌کرد. همینطور واژه‌ای خودساخته داشت؛ en el este momento به معنی حالا. این را به عنوان یک تاکتیک برای تاخیر به کار می‌برد.
در واقع بهترین زبان او احتمالا انگلیسی بود، آن را در کودکی با کار با مربیان انگلیسی تیم آژاکس آموخت. مربیانی مانند کیت اسپورگیون و ویک باکینگام. با این حال گاهی اشتباهات ناجوری داشت. ‘چرا باید به آنجا برگردم در حالی که همه کارها را آن‌ها اشتباه انجام داده اند؟4’ این را از خبرنگار واشنگتن پست پرسیده بود. اشتباه هم که ‌می‌کرد به شیوه‌ای به خصوص بود. او استاد به وجود آوردن پارادوکس بود. برخی از نقل قول‌های او:
شانس منطقی است.
ایتالیایی‌های نمی‌توانند شما را شکست دهند، اما شما می‌توانید به آن‌ها ببازید.
پیش از اینکه اشتباهی مرتکب مشوم، هیچوقت آن اشتباه راه انجام نداده‌ام.
وقتی در سال 1997، پنجاه ساله شد گفت در واقع پنجاه سال زندگی نکرده‌ام، صد سال زندگی کرده‌ام. او خود را یک پیرمرد در نظر می‌گرفته است. این غمی است که کتاب او را در بر گرفته است. دلیلی که حالا آن را منتشر کرده‌اند.
هنک داویدس ذهنی را تقدیس کرده که دیگر وجود ندارد. ‘دندان‌های زمان دارند کارشان را می‌کنند’. این را سال 1996 گفت، کمی پیش از اینکه از سِمت مربیگری در بارسلونا، در واقع آخرین شغلش اخراج شود. به جای اجرای ایده‌هایش حالا زمانش را با بردن نوه‌هایش به باغ وحش و صحبت در تلویزیون هلند می‌گذراند. معمولا حتی بعد از قطع شدن میکروفون هم به صحبت ادامه می‌داد، چون هیچوقت شیوه کاری تلویزیون را درست درک نمی‌کرد. کتاب داویدس بخشی از تلاش برای تشکر از او در پایان بود. به عنوان بازیکن معمولا حریص در نظر گرفته می‌شد. در آژاکس هم وقتی به جای یک هم‌تیمی کاپیتان شد، هواداران او را هو کردند. بسیاری خوشحال شدند وقتی سال 1979 تمام پول‌هایش را با کلاه‌برداری یک فرانسوی به اسم باسیلوویچ دزدید. زمستان، ده‌ها هزار نفر هلندی به آرامی به کتاب فروشی‌ها حمله‌ور شدند تا با او خداحافظی کنند و عذر بخواهند. شاید به آن‌ها می‌گفت تنها وقتی می‌بینیدش که به دستش آوردید.
پاورقی:
از ویلیارد موتلی. که سال 1949 با بازی هومفری بوگارد روی پرده رفت واحد پول هلند، اسپانیا و آمریکا قهرمان بزرگ ولزی گلف Gone به جای go
داغ‌ترین‌ها ????????????????????????
اوج لذت و هیجان؛ لیگ قهرمانان اروپا را با پخش زنده طرفداری ببینید طارمی: لائوتارو، مرسی که پنالتی را به من دادی! عملکرد طارمی، بهترین بازیکن مسابقه اینتر - ستاره سرخ گواردیولا سلطان گلباران کردن رقبا در لیگ قهرمانان بازگشت ستاره بارسلونا به میادین بعد از ماه‌ها مصدومیت

http://www.khorasan-online.ir/fa/News/740885/مردان-فوتبال؛-گردن-شکسته‌ی-گلر-آلمانی-منچسترسیتی،-هو-کنندگانِ-کرایوف-و-چشم‌های-تیز-گروبلار-در-جنگ-رودزیا
بستن   چاپ