رانندهای که در بوشهر شعر حمل میکند
گفتگو
بزرگنمايي:
پیام خراسان - دائم از کتابنخواندن و بیگانگی جامعه امروزی با مطالعه سخن میگوییم و کمتر تکاپویی برای جستوجوی افراد کتابخوان بهویژه شعردوست داریم ولی گاه مسیر، برخی از شیفتگان شیدادل را که تار و پودشان به شعر و ادبیات گره خورده، به تو نمایان میکند. چندی پیش باید تعدادی کتاب به دست یکی از اساتیدم در محله بهمنی بوشهر میرساندم.
قطعاً برای رفتن از منطقه یک به منطقه دو باید دست به دامان اسنپ میشدم و شدم.
در مسیر که از همان ابتدا متوجه شده بودم با رانندهای آدابدان روبهرو هستم، درخواست کردم اگر مشکلی ندارد با احتساب زمان توقف، زحمت برگشت هم پذیرا شود که با روی گشاده پذیرفت. وقتی به مقصد رسیدم، آقای راننده در گوشهای پارک کرد تا استاد آمد و بسته کتاب را تحویل گرفت. در حین گفتوگو با استاد که از نویسندگان با دانش و تاریخدان جنوبی است، از کتاب و ادبیات خیلی کوتاه سخن گفتیم و صحبت از رونمایی از برخی از آثارش به میان آمد و یکی از آثارش را به من هدیه داد.
وقتی خداحافظی کردم. همین که سوار اسنپ شدم. راننده که مردی میانسال بود، با لحنی بسیار مودب گفت: ببخشید، میتوانم یک سوال بپرسم. گفتم: بفرمایید. گفت: تحصیلات شما در چه رشتهای است. گفتم ادبیات فارسی! همین پاسخ برابر شد با شعف و بهبه گفتن آقای راننده و بلافاصله شعری از فرجالله کمالی را به گویش دشتستانی خواند. بسیار خرسند شدم که اینچنین مسلط شعر میخواند؛ آن هم یک شعر گویشی بسیار پیچیده و معنادار با مضامین اجتماعی غلیظ.
زندهیاد فرجالله کمالی یکی از سرمایههای ادبی شعر بومی بوشهر بود که با همه نامرادیها و بیمهریهایی که دید اما همواره یکی از پایهگذران و ستونهای اصلی شعر بومی محلی استان بوشهر شناخته میشود. او که اردیبهشت سال 99 در سن 71 سالگی درگذشت، در میان اهالی دشتستان و دوستداران شعر محلی هواداران بسیاری داشته و دارد نظیر همین آقای راننده که از این پس او را به فامیلیاش؛ یعنی آقای جمالی میخوانیم.
آقای بهرام جمالی بعد از پایان شعر اول، شعری دیگری را از او به این شرح «کاشکنَم وِیمی که آدم دل نداشت / اِی نِبی دل آدمی مشکل نداشت / اوسو فرقی زشت پُی خوشگل نداشت / هیچ فرقی ظالم و عادل نداشت / کاشکنَم دل داشتیم و غم نبی / جِی خَشی بی خونهیِ ماتم نبی / ایقه تو فکر زیاد و کم نبی / کاشکه اصلاً غم تو ای عالم نبی / باز دل میخوا که مانِ خر کنه / از سر نو مانِ از رَه در کنه / داوری ماوین خیر و شر کنه / زِونِ بی زِونِ مُنه منبر کنه / باز میگو یاد زال زر کنیم / یاد سام و رُسّم و نوذر کنیم / سی سیاوش جومه سِه برکنیم / خرده خُرده یادی از ناتر کنیم / ما نهاتر دَنگ و هم بُل داشتیم / خار بسیا خیلی هم گُل داشتیم» ساز کرد. شعری که در آن گوشههایی از موتیفهای شاهنامه نمود یافته بود.
بعد از پایان خوانش این شعر، خودم معرفی کردم و از او خواستم که اجازه دهد در مورد او و آشناییاش با شعر و ادبیات عامه گزارشی را بنویسم. گفت: حتماً و ادامه داد: من اگر الان احساس سرزندگی دارم همهاش بهخاطر ارتباطی است که با شعر دارم. دنیای من بوی شعر میدهد و پر از شعر است.
آشناییام را با ادبیات کلاسیک مدیون استاد شجریان هستم
گفتوگو را در مسیر برگشت پی گرفتم. او بازنشسته نیروی دریایی ارتش است و چه پارادوکسی میان شغل و روحیهاش! آقای جمالی بیشتر بهش میآمد معلم باشد تا ارتشی ولی همنشینی با شعر کار خودش را کرده بود و از او یک پاسدار میهن با طبعی لطیف و خیالآلود و معطر به کلام موزون ساخته بود. او در خصوص اینکه چطوری با شعر مانوس شده است، گفت: جوان بودم که با استاد شجریان و صدای ملکوتیاش آشنا شدم. آشنایی با او که شعرهای اصیلی را انتخاب میکرد و با صدای منحصربهفردش بدان جان میداد، برابر شد با علاقهمند شدنم با دنیای شعر.
وی که از اهالی روستای سرکره از توابع شهرستان دشتستان است، ادامه داد: استاد شجریان باعث شد که من بروم دنبال شناخت شعر و خواندن دیوان شاعران بزرگ ایران. شاید باورپذیر نباشد اما آنقدر به شعر معتاد شدم که فقط با خریدن و خواندن بیت به بیت دیوان شاعرانی چون حافظ، سعدی، مولانا، نظامی، جامی و… آرام میشدم.
این راننده شیفته شعر بیان کرد: عاشق شاهنامه هستم و زمانی که انباردار ارتش در بوشهر بودم، تمام این کتاب را خواندم و از آن آموختم. به نظر من، ادبیات ما بیشتر از اینکه شعر باشد، فلسفه زندگی است. شعر دنیای جدیدی پیش روی من باز کرد. آنقدر شعر خواندم که دیدم دارم شعر میگویم.
با شعر بحرانهای زندگی را پشت سر میگذارم
از آقای جمالی در خصوص تاثیری که شعر بر زندگیاش گذاشته پرسیدم، گفت: آنقدر شعر و ادبیات در زندگی من پررنگ است که اگر بگویم روزی شعر در زندگیام نباشد، من نیستم، کذب نگفتهام. من با کمک شعر بسیاری از بحرانهای سخت زندگیام را پشت سر گذاشتهام. چند مدت پیش پدرم را از دست دادم. خیلی بیقرار و ناآرومی میکردم تا اینکه روز سوم او نشستم و در حالی که مثل باران میباریدم برای پدرم شعر گفتم. هر مصرع این شعر را که میسرودم، میباریدم اما وقتی که شعرم تمام شد، احساس کردم که چقدر سبک شدهام. شعر خاصیت آرامبخشی دارد باید با آن همراه و دمساز شد تا درک کرد که چطور تاریکی دنیا را میتوان با شعر به نور تبدیل کرد.
وی در خصوص اینکه چگونه با فرجالله کمالی و سرودههایش آشنا شده، بیان کرد: در دوران نوجوانی تک و توکی از شعرهای او را از اطرافیانم میشنیدم. هر بار که این شعرها را میشنیدم، میدیدم که چقدر این شعرها عمیق و پرمعناست و مملو از فلسفه زندگی که همگی با الهام از طبیعت منطقه دشتستان و بافتار فرهنگی آن سروده شدهاند. همین اشعار جسته و گریخته باعث شد که به سمت شناخت فرج کمالی و شعرهایش کشیده شوم و اینگونه شد که پایم به محافل ادبی که در آن آقای کمالی حضور داشت، باز شود و به یکی از دوستدارن و حافظان پروپاقرص شعرهای او تبدیل شوم و الان بیش از 30 سال از این ممانست میگذرد. حیف شد که ما فرجالله کمالی را خیلی زود از دست دادیم اما الان هم شاعران خوبی چون معصومه خدادادی و محمد غلامی داریم که چراغ شعر بومی را در دشتستان روشن نگه داشتهاند.
در دشت چوپانی را دیدم که کتاب می خواند
جمالی در ادامه به نقش شاعران بومی نظیر فرجالله کمالی در پیوند دادن مردم با ادبیات عامه اشاره کرد و در این زمینه مجالی طلبید تا یک خاطره بکر و شنیدنی تعریف کند و گفت: یک روز تعطیل که خانوادهام برای تفریح به یکی از روستاهای اطراف رفته بودند، من هم راه افتادم تا به آنها ملحق شوم. در مسیر خاکی روستا داشتم میرفتم تا نشانی که دادند پیدا کنم، از دور چوپانی را به همراه گلهاش دیدم، ایستادم تا نشانی فلان دشت را از او دقیقتر بپرسم؛ اما همین که خواستم از او بپرسم، دیدم در دست آن چوپان یک کتاب است. از او پرسیدم که کتابت را در مورد چی است؟ گفت: کتاب «دشتستونی» کمالی است. با شنیدن این جواب، به یکباره ذوق کردم و بهش گفتم بلدی بخوانی؟ گفت: به اندازه سوادم بله، دست و پا شکسته میخوانم.
وی ادامه داد: گفتم پس بگذار یک شعر آن را برایت بخوانم، کتاب را ورق زدم و شعری را انتخاب کردم و خواندم. خیلی خوشش آمد و با تمرکز شنید و از من تشکر کرد و گفت خیلی اشعار کمالی را دوست دارد. بعد از آن نشانی را از او گرفتم و جدا شدم. در مسیر با خودم فکر کردم که کمالی با شعرهایش چقدر توانسته دلها را به شعر و ادبیات عامه گره بزند و چقدر بزرگ بود و ما دیر فهمیدیم و چقدر امروز کمالیها را نیاز داریم تا بتوانیم شعر فولکلوریک و محلیمان را به نسل امروزی معرفی کنیم.
به عقیده جمالی، شعر بومی جزء جداییناپذیر فرهنگ اصیل بومی ماست که هرگز نباید از حافظه جمعی ما زدوده شود. شعر محلی برخاسته از زندگی حقیقی و روزانه ماست. برخاسته از بیان و اندیشه و نگاه ما و پدران و مادران ما به زندگی است. باید خیلی بگذرد تا شاعران بزرگ و صاحباندیشه و فیلسوفی چون فرجالله کمالی دوباره بهوجود بیایند. فرج با سرودن اشعار فاخر به گویش دشتستونی از مردم و دردها و جامعه گفت. حتی عاشقانههای او اجتماعی است که در گستره جغرافیای دشتستان عینیت یافته است. کمالی در یکی از سرودههایش اینچنین گفته است: «دلی بیعشق شعری خش نسازد / کسی با چوب تر آتش نسازد / اگر جان در کمان ننهاده باشی / ترا شهنامه هم آرش نسازد»، بیشک جان در کمان نهادن شاعر نمایانگر اوج شاعرانگی اوست و همین مصرع نشان از عمیق بودن نگاه فرج به شعر دارد که میگوید شعر خوش تنها از نهاد دل عاشق برمیخیزد...
وی تاکید کرد: یکی از عواملی که در پرمغز شدن اشعار کمالی نقش پررنگی داشت، میزان بالای مطالعه او بود. هر بار که به دیدار او میرفتم، او را در حین خواندن کتاب میدیدم از دیوان شاعران کلاسیک گرفته تا فلسفه و… او همیشه میخواند. به همین دلیل شعر را بلد کرده بود، چون ذخیره واژگانی ذهنش غنی بود و توصیفات و تصویرسازیهای شاعرانهاش در عین سادگی و روانی، ساختنی بود.
علاقهام به شعر محلی را مدیون فرجالله کمالی هستم
جمالی یادآور شد: من علاقهام به شعر محلی را به فرجالله کمالی و علاقهام به ادبیات و شعر را به استاد شجریان مدیون هستم. این دو شخص که روحشان شاد باد، نقش زیادی در گرایش من به این حوزه و روی آوردن به شعرسرایی داشتند. همنوا شدن زندگیام با شعر باعث شد که خانوادهام نیز با آن مانوس باشند و دخترم در این باره بر این باور است که شعری، شعر است که با فلسفه و جامعه گره خورده باشد. به نظر خودم هم شعری که در آن ردی از فلسفه نباشد، ردی از زندگی و متعلقاتش نباشد، به دل نمینشیند. شعر باید از دل برآید تا به جانمان بنشیند. شعرهای فرج، شعرهایی است که از دل برمیآید و در آن فلسفه جریان دارد.
اینجا به مقصد میرسم. از او تشکر میکنم بابت آن همه علاقه و اطلاعاتی که در خصوص شعر محلی و فرجالله کمالی و نگاهی که به ادبیات عامه و کلاسیک دارد. به عقیده من، او علاوه بر اینکه یک شعرخوان حرفهای باشد، یک شاعر فطری است که به گویش محلی خود عشق میورزد و سرمایههای ادبی سرزمینش را میستاید چون به او دنیای شگفتانگیزی هدیه دادهاند. جمالی چنان پر شور از کمالی میگفت که انگار دارد از مرادی میگوید که او را به چشمه حیات رسانده است. کاش بیشتر و بیشتر جمالیهای سینهچاک شعر محلی را مییافتم تا باور کنیم کتاب و شعر همیشه هواخواهان خود را دارد؛ هواخواهانی که گمنام هستند و گاه در کسوت یک راننده اسنپ با آنها مواجه میشویم و گاه در کسوت یک رهگذر ناشناس کتاببهدست!
لینک کوتاه:
https://www.payamekhorasan.ir/Fa/News/810430/