سعی کردیم نرخ زندگی را نشان بدهیم
گفتگو
بزرگنمايي:
پیام خراسان - او حالا با کمک این روایت، در حال تلاش برای پیدا کردن فرزندش محمدابراهیم است.
من خوشحال بودم که خانم بیتانه، شاگرد زرنگ، ساعی و تلاشگر ما بهعنوان فردی شاخص ازدواج خوبی داشته و با پسری که هم طلبه است و هم دانشجوست و هر دو همرشته هستند و از خانوادهای تحصیلکردهاند؛ وارد زندگی مشترک شدهاند.
بیشتر بخوانید: اخبار روز خبربان
بعد از اینکه ایشان به هند رفت ما دیگر ارتباطی با هم نداشتیم و شاید بعد از برگشتش به دلیل اینکه در شرایط خوبی به سر نمیبرد با ما ارتباط ایجاد نکرد، تا آنجا که یک روز تصادفی همدیگر را دیدیم. با اینکه او در سرحال نشان دادن خود استاد است، اما من بهعنوان معلمی که شاگردش را میشناسد احساس کردم که او آن آدم قبلی نیست و اتفاقی در زندگی او افتاده است.
بعد از آن دیدار ما مرتبا با هم در ارتباط بودیم و من کمکم در جریان زندگی او قرار گرفتم که چه اتفاقات عجیبی افتاده و چه مشکلاتی را پشتسر گذاشته است. آن زمان قراری بر نوشتن کتاب نبود. ماجرا اینطور نبود که من ایشان را سوژه ببینم.
ولی آن دیدار کار خودش را کرد...
آنجا نقشها تغییر کرد، با اینکه مژگان بیتانه هم از نظر شخصیتی و هم از نظر تحصیلات دانشگاهی مشاور بود، ولی احساس کردم حالا من باید این نقش را برای مژگان ایفا کنم و شنونده درددل او باشم و تنهاییاش را پر کنم.
ما مرتبا با هم بیرون میرفتیم و در خانه با هم بودیم. زمانی قرار شد این کتاب نوشته شود که ما به نتیجه رسیدیم شاید بتوانیم به وسیله این کتاب «محمدابراهیم» (پسر راوی کتاب) را پیدا کنیم. به این رسیدیم که محمد به همین صورت و از مسیرهای عادی زندگی پیدا نمیشود.
یک چنین نیازی بهوجود آمد، اما از طرفی این زندگی ویژگیهای زیادی داشت و این شخصیت کسی بود که حرفهای او شنیدنی و درسآموز بود و میشد از زندگی او استفاده کرد. این کتاب کارکرد اخلاقی و تربیتی دارد و میتواند برای زوجهای جوان بسیار مفید و برای خانوادهها راهگشا باشد.
نظر بقیه هم همین بود؟
وقتی دکتر کامور بخشایش بهعنوان منتقد؛ کتاب را خواند گفت من در این کتاب سه لایه میبینم یکی لایه رویی، دیگری لایه میانی و سومین لایه زیرین کتاب است که هر سه لایه به بحثهای تربیتی، خانوادگی، مادرانگی و حتی به بحث تغییر مذهب نیز اشاره دارد. در این کتاب به ویژگی منحصر بهفرد جهان معاصر یعنی تغییر فکر و اندیشه میپردازیم. ما در جهانی زندگی میکنیم که از صبح تا شب در معرض تغییرات هستیم و این موضوع برای من بهعنوان نویسنده مهم بود.
وقتی این تغییرات پیش میآید ما چه باید بکنیم؟ دو نفر با هم ازدواج کردهاند و همدیگر را عاشقانه دوست داشتند. حالا صاحب فرزند هستند، ولی یکی دچار تغییر دیدگاه و مذهب میشود و نگاه سیاسیاش تغییر میکند. ظاهر او عوض میشود. حالا طرف مقابل باید در برابر این تغییرات چه واکنشی داشته باشد؟
به نظر من، در این زندگی ویژگیهای زیادی وجود داشت که میتوانست به خوانندگان بینش و آگاهی ببخشد و حتی عبرتآموز و درسآموز باشد؛ بنابراین نمیتوان از این موضوع به سادگی گذشت.
مسیر نوشتن ریزهکاریهای زیادی داشته و ناخواسته راهی را برای شما مشخص کرده است. از این راه برایمان بگویید.
من و مژگان مدتها همنشین هم بودیم و با هم صحبت میکردیم و به سینما میرفتیم و بیرون با هم غذا میخوردیم. من احساس میکردم در این مقطع وظیفه من است که در کنارش باشم. او آدم محکمی است. اگر اینچنین استوار نبود نمیتوانست در شغلش این همه در زندگیهای دیگران نقش داشته باشد، اما من بهعنوان معلم سابق او حس کردم خوب است که الان در کنارش باشم، اما وقتی بعدها تصمیم به نوشتن کار گرفتیم وارد فضایی حرفهای شدیم.
نویسنده مستندنگار باید مصاحبههایی ریز و جزئی از فرد داشته باشد. نمیتوانستم حرفهای مژگان بیتانه را به دلیل اینکه شاگردم بود، بپذیرم، چون با طرف مقابل او گفتگو نداشتم. باید از مصاحبهای حرفهای به این نتیجه میرسیدم که میشد به حرفهای او اعتماد کرد و آن چیزی که میگوید حقیقت است. گاهی بابت یک موضوع چندین جلسه مصاحبههای سختی داشتیم، چون من نمیتوانستم مسأله را قبول کنم و مرتبا ان قلت میآوردم.
بیش از 100 ساعت گفتوگوی حرفهای داشتیم. تمام این حرفها، مصاحبه، پیاده و چک میشد. ما کتاب را با هم همخوانی کردیم. من یک دور کتاب را با مژگان همخوانی کرده بودم، ولی بعد باز هم مصاحبههایی داشتیم و مواردی را به کتاب اضافه کردیم. بعد یک دور کتاب را با خانم حقیقت همخوانی کردیم. به این راحتی از زندگینامه یک فرد کتابی روان به دست نمیآید؛ زمان زیادی میبرد و این کار برای ما شش سال طول کشید.
مسیر راستیآزمایی چگونه بود؟
در کنار گفتگوهای مژگان اسناد را هم در کتاب آوردیم و آنچه موجود بود، دیدیم. وقتی مژگان میگفت من برای نشان دادن علاقهام به مهدی تمام مهریهام را بخشیدم ما سند بخشش مهریه را آوردیم. اگر مژگان میگفت من به زور و با فشار حضانت را به مهدی دادم، سند حضانت را در کتاب آوردیم تا بگوییم آنچه گفته میشود مستند است. من اعتقاد دارم قرار نیست همیشه از چیزهای خوب زندگی و از خانوادههای موفق بنویسم. باید تجربههای غلط، اشتباهات و تلخیها را نیز بگوییم. این کتاب پر از چالش و حادثه است و میتواند به انسانی که در این دوره با تمام این چالشها زندگی میکند کمک کند و راه را به او نشان دهد.
در کتاب گفتیم که مژگان بهعنوان دختری مذهبی وقتی مهدی را میدید که او پسری آرام با پیراهن و شلوار ساده سفید و خاکستری است و در کلاس حرفی نمیزند و سرش را بلند نمیکند، تمام این موارد را دلالت بر تقوا و ایمان وی میداند، اما مسأله این بود که مهدی بهدلیل اختلالاتی که در شخصیت خود داشت قادر به حرف زدن نبود! سعی کردیم تمام این مسائل را ریز به ریز در کتاب بیاوریم تا در کنار کارکرد عملگرایانه کتاب که پیدا کردن محمدابراهیم است دستاوردهای فرهنگی فاخری داشته باشیم.
محمدابراهیم باید صفر تا صد زندگی مادرش را ریز به ریز بداند. ما سعی کردیم این زندگی را نشان بدهیم تا هم خواننده محرم این زندگی شود و از این زندگی بخواند و بداند که چه اتفاقی افتاده است و هم اگر در آینده کتاب به دست محمدابراهیم رسید او بداند که مادرش چقدر برای حفظ او تلاش کرد و برای لحظهلحظه بودن با فرزندش رنج کشید، اما این سختیها را تحمل کرد تا محمدابراهیم تا 7 و 8 سالگی خود خاطرات شیرین و دلچسبی از مادر داشته باشد.
خود افشایی و ادبیات اعترافی در جهان چندان عرف نیست و خوانندگان خاص خود را دارد. کتاب سرگذشت شما ویژگیهای جذابی برای خواننده دارد، ولی از طرفی بیان این حرفها برای شما دردناک بوده است. هدف شما از این افشاگری چه بود؟
مژگان بیتانه: جایی متوجه شدم امکان دسترسی صوتی، تصویری و ارتباط تلفنی و ایمیلی و هیچ چیز دیگری بین من و پسرم وجود ندارد و این خواسته پدرش است و خانواده پدرش از این خواسته حمایت میکنند.
من متوجه اتفاقات جدیدتری شدم. اتفاقاتی مثل اینکه ایشان فعالیتهایی در شبکههای بینالمللی دارند و در مراسمهایی شرکت کردهاند و مجری برنامه میگوید به این دلیل که آقای فلانی تغییر مذهب داده، حتی همسرش او را رها کرد. این برای من یک جرقه بود. قبلا در سفرهایی که برای دیدن محمد داشتم در صحبت با او جملاتی اینچنینی را از پسرم شنیدم که: «مامان من میدونم که بابا دروغ میگه، چون تو مسلم هستی، من دیدم که تو نماز خوندی، من به بابا گفتم که تو مسلمی».
آن زمان متوجه شدم آنطور که من از سلامت روان پسرم مراقبت میکنم و میخواهم او دچار عدم تعادل نشود و با پدر و خانواده دچار اختلاف نشود و با محیط اجتماعی خود دچار عدم انطباق نشود، پدر این کار را نمیکند و وقتی از طرف پسرم مورد سؤال قرار میگرفت چیزهایی از من نقل میکرد تا دوری و نبود من را توجیح کند.
من مراقب بودم که پسرم از پدرش تصویر بدی نداشته باشد. باور مادرانه من این بود که قهرمان زندگی یک پسر پدر است، الگو گیری از پدر است هویت اجتماعی را از پدر میگیرد، پس این پسر در کنار پدر امن است و من نباید به خاطر احساسات مادرانه رابطه را خراب کنم. ولی ملاحظات متقابلی وجود نداشت.
اصلا این کار در روانشناسی بحث مهمی است.
ما در روانشناسی به این میگوییم تسهیلگری، یعنی شرایط را جوری برای فرد ایجاد میکنیم که بتواند خود را با اتفاقات تلخی که پیشرو دارد منطبق کند. وقتی متوجه شدم این اتفاق آن طرف نمیافتد و تصویر مادر در حال مخدوش شدن است در درددلها با خانم رامهرمزی بیان کردم. وقتی ارتباط قطع شد خانواده پدر محمدابراهیم در اینکه من پسرم را ببینم با من همراه نبودند. حتی از مادر ایشان خواستم فیلمهایی که برایش میفرستند را به من هم نشان بدهند، ولی نمیدادند و با شفافیت به من گفتند که مهدی قسمام داده فیلمها را به شما ندهم. نمیدانم چه اتفاقی میافتاد اگر من فیلم پسرم را میدیدم؟!
و همین باعث شد به فکر روایت زندگیتان بیفتید...
نمیخواستم مادر محمد کسی باشد که پدرش به او معرفی کرده است. خوشی زیر دل من نزده بود که زندگی را تمام کنم و برگردم. من نسبت به آن زندگی بیتفاوت نبودم و نسبت به پسرم بیمحبت نبودم. اتفاقات خوبتری برای من در ایران رقم نخورده بود. من بهخاطر فشارهای زندگی در هند و بهخاطر غربت و فقر زیر همه چیز نزده بودم. اینها باید یک جریان میشد. آنجا تصمیم گرفتیم درددلهایمان از قدیم و صحبتهایی که بینمان شده را یکبار دیگر بررسی و ضبط کنیم و فرآیند زندگی من با پدر محمدابراهیم از زمان ازدواج مشخص شود. پسر من از هفت سالگی از من جدا شده و از 9 سالگی دیگر من را ندیده است و هیچ ارتباطی با من ندارد.
با این همه، افشاگری سخت است.
بله، ولی افشاگری برای مادری که قبول میکند برای آرامش پسرش این همه بلا را به جان بخرد و سکوت کند، سخت نیست. چه بسا آنچه در این کتاب آمده است قسمت کوچکی از زندگی من و پدر محمدابراهیم است که به پسر من مربوط میشود. من خیلی چیزها را هنوز نگفتهام، چون در هر زندگی بین هر زن و شوهری اتفاقاتی وجود دارد. بین عروس با فامیل مسائلی وجود دارد که در مورد من بهمراتب دردناکتر از چیزهایی است که خواندید، ولی آنها به پسر من مربوط نمیشود. قرار نیست یک بچه بفهمد که پدرش دقیقا چه کار کرده است. آنچه در این کتاب آمده چیزهایی بوده که میتوانسته علنی باشد، ولی من پنهانشان کرده بودم. من چیزی را که کلا پنهان بوده افشاگری نکردم، زیرا ضرورتی ندیدم، چون این مسائل به پسر من مربوط نمیشد.
پس قرار بود محمدابراهیم چه چیزی درباره شما را بداند؟
میخواستم محمدابراهیم بداند ما عاشق بودیم، عاشقانه شروع کردیم عاشقانه ماندم، حتی به خاطر کمبودهایی که در زندگیمان وجود داشت، مانند دعواهایمان، هرگز از زیر بار این زندگی خارج نشدم. غربت را، رشد و تعالی همسر را و در کنار فرزند ماندن و تربیت هفت سال اول را پلهپله جلو رفتم و سعی کردم زندگی را حفظ کنم، اما اتفاقاتی بود و من سکوت کرده بودم و همه اینها به دلیل عشق به پسرم بود.
یعنی واقعا بین شما و پدر محمدابراهیم عشق هم بود؟
عشق، مثلثی از تعهد، صمیمیت و هیجان است. صمیمیت وقتی است که شما طرف مقابلتان را همه جوره میپذیرید. ولی ما به نقطهای رسیده بودیم که پذیرش اتفاق نمیافتاد. اگر شما اهل سنت باشید من شما را میپذیرم، چون ما در مسلمانی اشتراکاتی داریم، ولی وقتی شما میگویید شیعه میشود مشرک و مشرک باید گردن زده شود و خونش مباح است، من نمیتوانم این را بپذیرم.
به عقیده من در بخشهای اولیه کتاب ذهن مخاطب دچار پیشداوری میشود. این که این زندگی مشترک اشتباه بود و این ازدواج چرا اتفاق افتاده است؟ در کتاب به اتفاقاتی که در دوران عقد رخ داده اشاره شده است. آیا تمام دختران باید تا آخرین نفس ادامه بدهند؟
ما به هیچکسی پیشنهاد نمیکنیم تا آخرین نفس ادامه دهد. آدمها ظرفیتهای متفاوتی دارند. من در خانهای زندگی میکردم و متوجه شدم حال طرف مقابل من خوب نیست زنگ میزدم که آن خانم به خانه بیاید. من این وضعیت را برای هیچ زنی توصیه نمیکنم. ظرفیت من آن همه بود، ولی دیگری منهدم میشود.
در دوران نامزدی ما که هنوز عقدی صورت نگرفته بود من به توصیه پدر محمدابراهیم با یکی از اساتید صحبت کردم به من گفته بود من این علائم را دارم و من به استادمان گفتم و ایشان گفتند رابطه تان را تمام کنید. سال 1382 بود؛ در آن زمان مشاوره ازدواج به این شکل وجود نداشت. چه کسی برای مشاوره ازدواج میرفت؟ استاد من به من گفت بیتانه دوست بودید؟ عاشق شدهای؟ گفتم نه استاد خواستگاری بود. استادم گفت جدا شوید. همه من را میشناختند من دختری درسخوان، برونگرا و فعال بودم. ایشان را هم میشناختند پسری کم حرف، درونگرا و ردیف اولی که در چشم اساتید نگاه نمیکرد. از نظر من او با تقوا بود، ولی از نظر اساتید روانشناسی دارای اختلالات اضطرابی بود.
من در سال 1382 به این نشانههای واضح و روشن نرسیده بودم؛ فکر میکردم در حال روانشناس شدن هستم و قرار است به آدمها کمک کنم؛ چرا آدمی که قرار است من به او کمک کنم همسر خودم نباشد؟ این باورهای دختری 20 ساله بود. من به دنبال پسری مومن میگشتم و چیز دیگری برایم مهم نبود و پدر محمدابراهیم تمام این خصوصیتها را داشت. من امروز 43 ساله هستم!
چرا حرف استادتان را جدی نگرفتید؟
من حرف استاد را در مقابل حرف خانواده و مادرم میگذاشتم. من قبل از ازدواج کاندید ازدواج بودم برای افراد مختلف و حالا ازدواج کرده بودم. من نمیدانستم چطور باید این بحران را مدیریت کنم؟ چطور باید بروم و به مادرم بگویم ما باید نامزدیمان را به هم بزنیم، چون استادم گفته است؟! مهدی فهمیده بود که مژگان آبرو بر نیست و از جانب من احساس خطر نمیکرد. میدانست من ماندنی هستم و به این موضوع باور داشت. نمیخواستم زندگیام را ببازم؛ من باید ثابت میکردم از آن خانم که وارد زندگی من و همسرم شده بود بهترم و ثابت کردم، ولی سخت بود.
این صبر، مایه دینی و مذهبی هم دارد؟
خداوند در آیه سه از سوره بلد میفرماید ما انسانها را در رنج آفریدهایم. این یعنی چه؟ یعنی از تولد تا مرگ شما در رنج خواهد بود. حکمتی وجود دارد و صبر اوج احترام به حکمت خداست. خدا میگوید من شما را در رنج آفریدهام و از شما میخواهم در این رنج صبور باشید.
من یا باید به دلیل خیانت همسر در 26 سالگی با یک فرزند در رحم، طلاق میگرفتم یا این رنج را که بمانم و این مسأله را مدیریت کنم، میپذیرفتم. ما انتخاب میکنیم و هرچه انتخاب کنید رنج است، ولی شکل رنجتان را خودتان انتخاب میکنید. اگر دوباره در آن شرایط قرار میگرفتم؛ سن، آگاهیها و بازه فکری آن زمان من و... باز همان انتخاب را انجام میدادم.
پنج سال درگیر نوشتن بودم و 30 میلیون هزینه کردم!
خانم رامهرمزی! مخاطب شما از این کتاب چه برداشتی خواهد داشت؟
به نظر من زندگی ترکیبی از شادیها، رنجها، لذتها و مصائب است و اینکه قیمت هرکدام از اینها چه باشد مهم است؛ من سعی کردم در این کتاب نرخ زندگی را نشان بدهم. من و مژگان بیتانه توانستهایم دست در دست هم قیمت زندگی را نشان دهیم. طلاق منفورترین حلال در نزد خداوند است، چون زندگی قیمت دارد.
میخواستیم در این کتاب نشان دهیم که حفظ زندگی بسیار مهم است. آدم باید تا جایی که میتواند بجنگد نسوزد، ولی بسازد سوختن غلط است. من در زندگی مژگان سوختن ندیدم. اگر به نوشتن این کار متقاعد شدم به همین دلیل بود. من پنج سال درگیر نوشتن زندگی یک خانم بودم، ولی در پایان با وجود اینکه نزدیک به 30 میلیون برای پیادهسازی کار و برخی کارهای پژوهشی هزینه کرده بودم از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم تصمیم گرفتم ننویسم. من باید مجاب شوم تا مستند بنویسم. زندگی مژگان من را مجاب کرد، چون دیدم او با اعتقاد راسخی میخواست زندگیاش را بسازد. من طلاق او و ندیدن محمد را شکستی برای مژگان نمیبینم. من وقتی او را توصیف میکنم، میگویم ترمیناتور است. مرتبا زمین میخورد، ولی پا میشود و آنچه را که ذوبشده و از بین رفته باز از نو میسازد.
من قبل از جلسات نقد در سایتهایی که کتاب را معرفی کردهاند، نظرات راجع به کتاب را میخوانم برایم جالب بود اکثرا گفته بودند ما از این کتاب بسیار یاد گرفتیم. خواندن این کتاب برای ما بسیار عالی بود. من مستندنگارم؛ داستاننویس نیستم و داستانپردازی نمیکنم. نگاه اجتماعی ما قویتر از این است که بخواهیم شاهکاری بیافرینیم و مشهور شویم.
همه چیز را به خدا سپردهام
خانم بیتانه! اگر محمدابراهیم را پیدا کنید چه برنامهای برای آیندهاش دارید؟
برنامههای زیادی دارم، ولی میدانم که قرار نیست من تعیینکننده باشم. آرزوهایم را به او میگویم که وقتی تو نبودی تصمیم به داشتن تو داشتم تا تو را در این نقطه ببینم. به او میگویم که چه چیزهایی را دوست دارم. من به دنبال عروسشدن نبودم برای من مهم بود که زودتر مادر شوم. به یاد دارم که وقتی مادرم به مکه رفت من دانشجوی سال اول بودم و به او گفتم الان که پای کعبه رفتی اسم من را بیار و بگو آرزوی مژگان را برآورده کن. مامان یک بچه سید باشم که قابلیت سرباز امام زمان بودن را داشته باشد. من امروز مادر یک بچه سید هستم که میدانم هفت سال اول را عالی روی او کار کردهام، ولی انسان مختار است و از 18 سالگی به بعد خودش باید جواب خدا را بدهد. من تلاشم را کردهام اگر پیش من قرار بگیرد همان برنامه قبل از تولد محمدابراهیم ادامه پیدا میکند، ولی هیچ اجباری نمیتوانم داشته باشم.
من همه چیز را به خدا سپردهام. میتوان برای محمدابراهیم هم اینطور متصور شد که این شجاعت را داشته باشد که یک جایی مسیر را تغییر بدهد. از جانب من فقط دعای مادرانه و توکل به خداست. من به این امید دارم که ممکن است تغییر کند و من باید میبودم که محمدابراهیم رد و نشانی از من در ذهن داشته باشد. شاید از مادرش در دنیای مجازی الان رد و نشانی پیدا کند حرفهای امروز من را بشنود و به کتاب من دسترسی پیدا کند....
عکسها: مهتاب شریفی
لینک کوتاه:
https://www.payamekhorasan.ir/Fa/News/812257/