بزرگنمايي:
پیام خراسان - «رویای آنه» روایت زندگی عیسی مهدوی، طلبهای مهاجر که با ترک خانه و وطن، در مدارس قرآنی ایران رشد کرد، به دیدار امام رسید و با وجود ممانعتها راهی جبهه شد. «رویای آنه»روایت مبارزه است.

بیشتر بخوانید: اخبار روز خبربان
عشق و علاقه او به امام و انقلاب او را راهی جبهههای جنگ مکند و سوغاتی که به ارمغان میآورد از دست دادن دوپای خود است که تا ابد از جهاد خود باقی میماند. عشق به انقلاب مرز نمیشناسد. هنگامی که این عشق آغاز شود، دیگر محدود به مرزهای جغرافیایی نمیماند و از هر گوشه جهان افراد را به سوی خود میکشاند. زمانی که مسیر صحیح پیش روی انسان باشد، حتی سختترین موانع از جمله تغییر فرهنگها و آداب، به سادگی کنار میروند. مسیری که درست باشد، انسان را حتی از هزاران کیلومتر دورتر میبرد به مقصدی که به آن تعلق دارد؛ حتی اگر سختیهای این مسیر بیش از آنچه باشد که تصور میشود: «گاه حتی شروع از صفر، مانند آغاز مجدد یادگیری الفبا، به نظر میرسد. خاطرهای که از سالهای دشوار تحصیل در اوغروجا داشتم، زمانی که هیچگاه نمیتوانستم تصور کنم روزی مجبور به بازگشت به ابتداییترین مراحل آموزش شوم، هنوز در ذهنم زنده است: «روستایمان یک مدرسه بیشتر نداشت. یک مدرسه تک کلاسه. از اول تا پنجم ده_پانزده نفر دانشآموز داشت که همه یک جا جمع میشدیم. تقدم با اولیها بود.چند دقیقه بعد دومی ها و… تا نوبت به پنجمیها میرسید.»
با گذشت زمان، مرحله جدیدی از زندگی آغاز شد؛ ورود به مدارس قرآن حاجی گلدوغوش که به دنبال اصرار و استعدادش در قرائت قرآن، به او فرصتی جدید برای ادامه تحصیل در زمینه دینی و مذهبی داد. همینجا بود که استاد، راه درست را نشان داد. برای طلبه شدن و تکمیل استعدادش در قرآن، راهی جز رفتن به ایران نداشت. این توصیه، مسیر بناب و طلبگی را برای او هموار ساخت و در این مسیر، حمایتهای مادرش نیز تأثیر زیادی داشت.
او مانند دانشآموزی تازهوارد، با انگیزهای فراوان، درس طلبگی را از ابتدا شروع کرد: «فارسی درس پایه بود.از الف و ب شروع میکردیم. علوم و ریاضی و دینی اهمیت فارسی را نداشتند و آنها را در حد سطحیتری میگذراندیم. ریاضی در حد شمارش و حساب و کتاب، دینی را به اندازه کلیات اصول اعتقادی. بیشتر روزها را با درس های فارسی میگذراندیم اما کنارش جلسه قرآن هم داشتیم.»
مسجد بناب، به عنوان محلی برای رشد علمی و روحی او، نقش ویژهای در شکلگیری مسیرش داشت. این مکان نه تنها فرصتی برای نماز و عبادت بود، بلکه محل تبادل اخبار روز نیز به شمار میرفت. در آن زمان، خبرهای جنگ، مهمترین موضوعاتی بودند که در این مکان رد و بدل میشد. او خود را جزئی از مردم ایران میدانست و با شادیها و غمهای آنان شریک بود، بیآنکه احساس غربت کند.
همچنین تغییر فامیلی، گام نخست برای تطابق بیشتر با هویت ایرانی بود. او نیز همچون بسیاری از دیگران، نام خود را تغییر داد و به عیسی مهدوی شناخته شد: «خیلی از بچه ها اسم و فامیلیشان را عوض کردند، یکی از اساتید مدرسه به من هم این پیشنهاد را داد و خواست از بین نامهای صفوی، جنتی و مهدوی یکی را انتخاب کنم. در چهارمین حضورم در مدرسه ولیعصر عج به جای عیسی شباهت، شدم عیسی مهدوی.» این تغییرات، تنها بخشی از آرزوهایی بودند که او به خاطرشان مسیری طولانی را طی کرده بود. آرزوی بزرگ او، ملاقات با امام، نیز به تحقق پیوست. او که در میان شاگردان ممتاز قرار گرفته بود، به دیدار امام دعوت شد.
با آغاز جنگ، او احساس کرد که جهاد او بیشتر از تحصیل میتواند به اسلام خدمت کند. با وجود اینکه هیچ آموزش نظامی نداشت و تنها وقت خود را به تحصیل میگذراند، تصمیم گرفت به جبهه برود. با این حال، این تصمیم با مخالفتهایی همراه بود، از جمله استادش، شیخ مصطفی که مانع از رفتن او میشد. اما عیسی مهدوی با ارادهای قوی به جبهه حرکت کرد، هرچند که با مشکلات فراوانی پس از آن مواجه شد.
وقتی به بناب برگشت، هیچگاه فکر نمیکرد که مهر «طلبه اخراجی» بر پیشانیاش نقش بندد. علاوه بر اخراج از مدرسه، او اقامت خود را نیز از دست داد و گرفتار مشکلات بزرگی شد. دوران زندان او نیز فرصتی شد تا تجاربی که در طلبگی کسب کرده بود با دیگران به اشتراک بگذارد. در زندان، احترام زیادی برای او قائل بودند و حتی مسئولیت نماز جماعت به او واگذار شد. مدتی نگذشت که از زندان قصر هم رها شد و حالا باید از نفس و زندگی دنیوی خود جدا می شد و باز به فکر جهاد میافتاد.
فکر جهاد برای او طولانی نشد و این بار با اراده و رضایت کامل اطرافیانش راهی میدان نبرد شد. اما سهم او از جبهه سوغاتی تلخی بود. جانبازی از ناحیه دو پایش. هیچگاه تصور نمیکرد که پیش از آنکه عملیات آغاز شود، توان بدنیاش را از دست بدهد. همیشه در ذهنش این بود که روزی برخواهد گشت و دوباره به میدان نبرد خواهد شتافت. اما این امید، در آخرین لحظات به واقعیتی تلخ بدل شد. او دیگر قادر به ادامه جنگ نبود و مجبور شد تا برای همیشه از جبهه خداحافظی کند. زندگیاش حالا در آسایشگاهی به دور از هیاهو و جنگ، در گذر میافتاد. با این حال، او مسیری که به دوش داشت را به پایان رسانده بود؛ راهی که اگرچه به سوی جبهه پایان یافت، اما در دل خود یادگاری از جنگ و تلاشهایی که برای آن انجام داد به یادگار گذاشت. این پایانِ راه نبود، بلکه شروعِ فصلی دیگر از زندگی بود، فصلی که در آن، او به بازتاب تجربیات خود و به اشتراکگذاری آنها با دیگران پرداخت.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
«با آنه مینشستیم و رادیو را روی موج ایران تنظیم میکردیم. آنموقعها، برنامههای قرآنی را فقط از رادیوی ایران گوش میدادیم.آنه گوشش را به کلام خدا میسپرد و مغول کارهایش میشد. یکی از روزهایی که پیچ رادیو را تا آخر باز کرده بود، بلندتر از قاری داخلش فریاد زدم: آنه! دعا کن برم ایران، درس بخونم، طلبه بشم. اون وقت میرم توی رادیو قرآن میخونم. تو هم از اینجا صدام رو گوش کن.
عکسی را که حسین همراه اعلامیهها برایم آورده بود، با چه عشقی قاب کرده بودم. عکس یک هنرپیشه معروف را برده بودم پیش ماهرترین نجار ایغدیر و سفارش کرده بودم بهترین قابی که در تمام عمرش زده، برای آن عکس درست کند. یک قاب چوبی درست کرد، با تزئینات نقرهای رنگ. به خانه که رسیدم، عکس هنرپیشه را درآوردم و عکس امام را که زیر درختی نشسته و لبخند میزدند، به جایش گذاشتم. قاب عکس را روی طاقچه خانهمان در اوغروجا گذاشته بودم. هر صبح، پارچهی روی قاب را کنار میزدم و محو چهره امام میشدم.»
کتاب «رویای آنه» به تالیف معصومه حسینی مهرآبادی در 144 صفحه با شمارگان هزار به بهای 100 هزار تومان در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.